سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و تنهایی و وبلاگ

 تقدیم به همه ی اون هایی که با تنهایی تنهایی خو گرفته اند...

چهارشنبه 20 شهریور ،1392

بیمارستان

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید چه بگویم به پرستار جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟

وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟

تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم

بیماری من عامل بیگانه ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم اگر باز شود قفل دهانم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم*

 می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم...

 

 

سه‌شنبه 3 بهمن ،1391

جوابیه غزل خداحافظی

   

مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ

بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

 تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام

که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ

 نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت

کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

 شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم

چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

 اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت

درست در وسط ماجرا خداحافظ-

 و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت

خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-

 چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی

خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

 نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای

از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

 در این زمان که پر است از هوای عشق سرم

چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

 به جز سلام نمی گویم و نمی دانم

تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ 

* ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ

   غریبواره دیر آشنا خداحافظ

 

 

شنبه 1 خرداد ،1389

 

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

 

              پرده اول سال 78

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را

و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم

فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را

 

                 پرده دوم ده سال بعد!

 

خدا را کدخدا ای حاکم آبادی بالا

بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را

بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش

نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را

بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را

ببیند غیرت طوفان تبار عشق نابم را

بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان

بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را

بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست

بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را

خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی

همین حالا همین امروز می خواهم جوابم را


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 92/11/15ساعت 2:1 عصر توسط حمیده نظرات ( ) |


 Design By : Pichak